اما نشد... هر روز بیشتر از روز قبل دوستت داشتم ... هر روز بیشتر از روز قبل ازم دور شدی... هر روز دیوانه تر در خواستنت ... هر بار بیشتر از قبل منو از خودت روندی...
الان دیگه نا امیده، نا امیدم....
اگر اندازه سر سوزنی امید داشتم دیگه ندارم....
تاوان بدی داشت دوست داشتنت....
یه ذره استقلال، خلوت و تنهایی که داشتم چی بود اونم ازم گرفتی... دیگه هیچ جایی نیست بتونم دو دقه با خودم خلوت کنم و حالم خوب باشه! دیگه حتی تنهایی پیاده روی نمیتونم برم... دیگه هیچ جای دنجی برام وجود نداره هیچ جا... گیر کردم داخل اون دسته از شلوغی هایی که تنهاییامو پر نمیکنه در عین حال تمهامم نمیذاره که بتونم با خودم آروم بگیرم!
اینجای تاریخ که ایستادیم زندگی کردن خیلی سخته نه توان تحمل هست و نه امید رهایی! انگاز هیچ چارهای وجود نداره و منم بیچاره ترین آدم عالمم
زندگی که هیچ حتی نفس کشیدن هم برام سخته دقیقا همه ی چیزهایی که ازشون فراری هستم داره سرم میاد و من ترسیده و تنها یه گوشه به تماشا ایستادم!