امیدم...
شنبه, ۱۷ تیر ۱۴۰۲، ۰۹:۰۱ ق.ظ
تموم وقتایی که از نا امیدی گفتم و نوشتم، تموم وقتایی که حالم بد بود و خیلی هم بد بود اما ته ته دلم یه جوونه بود یه روزنه خیلی کوچیک امید بود، هنوز رویاهایی داشتم و براش خیال پردازی می کردم برای آینده ای بهتر، هنوز ته دلم داستان می ساختم و حرف میزدم! ولی الان واقعاً واقعاً خیلی گیج و منگ بدون هیچ رویایی بدون هیچ روزنه امیدی ایستادم این وسط و مطمئنم هیچ اتفاقی قرار نیست بیافته هیچ کمکی قرار نیست برسه و منم بین امواجی از مسائل و مشکلات که هرکدوم منو به یک سمت میبرن هی دارم تلاش میکنم بایستم، امید بسازم، دستم رو جایی بند کنم ولی هر بار یه اتفاق دیگه پیش میاد که منو پرت میکنه سمت دیگری....
تازه داشتم تلاش میکردم بایستم دقیق موقعی که داشت کمرم راست میشد باید این اتفاق می افتاد....
۰۲/۰۴/۱۷